مراجعه به متن

مراجعه به فهرست مطالب

او از قوم خدا دفاع کرد

او از قوم خدا دفاع کرد

از ایمانشان سرمشق بگیریم

او از قوم خدا دفاع کرد

اِسْتَر لحظات سختی را پیش روی داشت.‏ در حالی که سعی می‌کرد دل آشفته و نگران خود را آرام کند،‏ رفته‌رفته به اندرونی کاخ شوش * نزدیک می‌شد؛‏ کاخی که بر فراز بلندی‌هایی قرار داشت که از آنجا آب شفاف و صاف رودخانهٔ کرخه و کوه‌های پوشیده از برف زاگرس دیده می‌شد؛‏ دیوارهای رنگین و برّاق کاخ با نقوشی برجسته از تیراندازان،‏ گاوهای بال‌دار و شیرها؛‏ ستون‌های سنگی شیاردار و پیکره‌های با شکوه،‏ همه‌وهمه خبر از قدرت بی‌حد پادشاهی می‌داد که نام خود را «پادشاه کبیر» گذاشته بود و اِسْتَر می‌خواست به حضورش رود؛‏ این پادشاه شوهر اِسْتَر بود.‏

اما چرا دختری باایمان همچون اِسْتَر با اَخْشُورُش پادشاه ازدواج کرد؟‏ * اَخْشُورُش با مردان نمونه‌ای همچون ابراهیم که با تواضع به فرمان خدا گوش داد و نظر همسرش سارا را پذیرفت،‏ فرق داشت.‏ (‏پیدایش ۲۱:‏۱۲‏)‏ این پادشاه از خدای اِسْتَر،‏ یَهُوَه اطلاع چندانی نداشت و قوانین او را نمی‌شناخت.‏ اما از قوانین سرزمین پارس مطلع بود و یکی از این قوانین درست آنچه را که اِسْتَر خواهان انجام آن بود،‏ منع می‌کرد.‏ بر طبق این قانون،‏ اگر کسی بدون احضار پادشاه پارس،‏ نزد او می‌رفت،‏ محکوم به مرگ می‌شد.‏ اَخْشُورُش،‏ اِسْتَر را احضار نکرده بود،‏ اما او در حال رفتن به آنجا بود!‏ هر چه که به اندرونی کاخ نزدیک‌تر می‌شد،‏ شاید فکر می‌کرد که به زودی پادشاه او را خواهد دید و با مرگ فاصلهٔ چندانی نخواهد داشت.‏—‏اِسْتَر ۴:‏۱۱؛‏ ۵:‏۱‏.‏

چرا اِسْتَر جانش را به خطر انداخت؟‏ از ایمان این زن بی‌نظیر چه می‌آموزیم؟‏ در ابتدا بیایید ببینیم که اِسْتَر چگونه ملکهٔ پارس شد و به این مقام استثنایی رسید.‏

دختری «نیکو منظر»‏

اِسْتَر دختری یتیم بود.‏ از والدینش اطلاعات اندکی در دست است.‏ آنان او را هَدَسَّه خواندند که در زبان عبری به معنای «مُر» یا بوته‌ای زیبا با گل‌های سفید است.‏ هنگامی که والدین اِسْتَر چشم از جهان فرو بستند،‏ پسر عموی او،‏ مُرْدِخای که مردی خوش‌قلب بود،‏ دلش به حال این دختر کوچک سوخت.‏ او برای اِسْتَر جای پدر را گرفت.‏ مُرْدِخای اِسْتَر را به خانهٔ خود آورد و از او همچون فرزندش مراقبت کرد.‏—‏اِسْتَر ۲:‏۵-‏۷،‏ ۱۵‏.‏

مُرْدِخای و اِسْتَر تبعیدیان یهودی‌ای بودند که در شوش،‏ پایتخت پارس به سر می‌بردند.‏ آنان شاید به دلیل مذهبشان و پیروی از شریعت موسوی،‏ با تحقیر و اهانت روبرو می‌شدند.‏ اما مُرْدِخای همواره به اِسْتَر می‌آموخت که یَهُوَه،‏ خدایی مهربان است که در گذشته قومش را از سختی‌ها بارها رهایی داده است و در آینده نیز چنین خواهد کرد.‏ (‏لاویان ۲۶:‏۴۴،‏ ۴۵‏)‏ در نتیجه اِسْتَر دلگرمی پیدا می‌کرد و صمیمیت و نزدیکی بین او و پسرعمویش روزبه‌روز بیشتر می‌شد.‏

مُرْدِخای ظاهراً مقامی در کاخ شوش داشت و همواره با سایر خادمان پادشاه در جلوی دروازهٔ کاخ می‌نشست.‏ (‏اِسْتَر ۲:‏۱۹،‏ ۲۱؛‏ ۳:‏۳‏)‏ ما نمی‌دانیم که دوران نوجوانی اِسْتَر چگونه گذشت،‏ اما مسلّم است که او به پسر عموی مسن‌اش و خانه و زندگی او به خوبی رسیدگی می‌کرد؛‏ خانه‌ای احتمالاً محقّر که در آن طرف رودخانه در مقابل کاخ واقع بود.‏ شاید اِسْتَر به بازار شهر می‌رفت؛‏ جایی که زرگران،‏ نقره‌گران و سایر فروشندگان اجناسشان را به فروش می‌گذاشتند.‏ اِسْتَر تصوّرش را هم نمی‌کرد که در آینده،‏ تجمّلات جزوی از زندگی روزمره‌اش شود.‏ او نمی‌دانست که چه زندگی‌ای در انتظارش است.‏

برکناری یک ملکه

روزی در شهر این خبر پیچید که در خانهٔ پادشاه اتفاقی افتاده است.‏ در حالی که اَخْشُورُش برای اشراف‌زادگان ضیافتی ترتیب داده بود و با غذا و شرابی شاهانه از آنان پذیرایی می‌شد،‏ تصمیم گرفت که وَشتی،‏ ملکهٔ زیبایش را احضار کند.‏ اما ملکه خود نیز با زنان جشن و سُروری بر پا کرده بود و از آمدن به حضور پادشاه امتناع ورزید.‏ پادشاه از این امر شرمسار و خشمگین شد و از مشاورانش پرسید که چگونه وَشتی را به سزای عملش برساند.‏ در نتیجه،‏ ملکه را از مقامش عزل کرد.‏ در پی آن،‏ خدمتگزارانِ پادشاه،‏ راهی سراسر کشور شدند تا دخترانی زیبا و باکره بیابند.‏ پادشاه می‌خواست که از میان این دختران،‏ یکی را به عنوان ملکه انتخاب کند.‏—‏اِسْتَر ۱:‏۱–‏۲:‏۴‏.‏

لحظه‌ای احساسات مُرْدِخای را در ذهنتان مجسم کنید:‏ او با مهر و محبت به اِسْتَر می‌نگریست؛‏ از طرفی به او افتخار می‌کرد،‏ از طرف دیگر نگران او بود؛‏ اِسْتَر دیگر دختری کوچک نبود،‏ او خانمی زیبا شده بود.‏ در کتاب مقدّس در مورد او می‌خوانیم:‏ «آن دختر،‏ خوب صورت و نیکو منظر بود.‏» (‏اِسْتَر ۲:‏۷‏)‏ داشتن ظاهری زیبا خوشایند است اما باطن شخص نیز باید با صفاتی زیبا همچون حکمت و تواضع همراه باشد.‏ در غیر این صورت به تکبر و خودپسندی و خصوصیات ناخوشایند دیگر منجر می‌شود.‏ (‏امثال ۱۱:‏۲۲‏)‏ آیا شاهد درستی این امر در زندگی‌تان بوده‌اید؟‏ آیا زیبایی ظاهری اِسْتَر در او خصوصیاتی نامطلوب به وجود آورد؟‏ گذشت زمان،‏ این موضوع را روشن خواهد کرد.‏

زیبایی اِسْتَر از دید خدمتگزاران پادشاه مخفی نماند.‏ او را از مُرْدِخای جدا کردند و به کاخ سلطنتی در آن سوی رودخانه بردند.‏ (‏اِسْتَر ۲:‏۸‏)‏ می‌توان تصوّر کرد که برای مُرْدِخای و اِسْتَر که همچون پدر و دختری بودند،‏ جدایی تلخ و دردناک بود.‏ مُرْدِخای نمی‌خواست دخترخوانده‌اش با مردی که به یَهُوَه اعتقاد ندارد،‏ ازدواج کند؛‏ حتی اگر این مرد یک پادشاه باشد.‏ اما کاری از دستش بر نمی‌آمد.‏ اِسْتَر پیش از جدایی‌اش از مُرْدِخای،‏ حتماً نصایح او را با دل و جان به خاطر سپرد!‏ همچنان که او را به سوی کاخ سلطنتی می‌بردند،‏ هزاران سؤال به ذهنش خطور کرد.‏ حال چه آینده‌ای در انتظار او بود؟‏

‏«هر که او را می‌دید» شیفتهٔ او می‌شد

اِسْتَر را به دنیایی کاملاً متفاوت آوردند؛‏ دنیایی که برای او کاملاً غریب و ناآشنا بود.‏ او در میان ‹دختران بسیاری› بود که از گوشه و کنار امپراتوری پارس گردآوری شده بودند.‏ رسوم،‏ زبان و رفتارشان با یکدیگر تفاوت بسیاری داشت.‏ این دختران جوان،‏ تحت مراقبت هیجای،‏ خواجه سرای دربار بودند.‏ برنامهٔ یک ساله‌ای برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی آنان تدارک دیده شده بود که شامل ماساژ با روغن‌های معطر نیز می‌شد.‏ (‏اِسْتَر ۲:‏۸،‏ ۱۲‏)‏ چنین محیط و سبک زندگی‌ای می‌توانست سبب شود که این دختران بیش از حد به فکر ظاهرشان باشند و به یکدیگر فخرفروشی کرده،‏ دست به رقابت زنند.‏ این محیط چه تأثیری بر اِسْتَر گذاشت؟‏

هیچ کس به اندازهٔ مُرْدِخای به فکر اِسْتَر نبود.‏ او هر روز به نزدیکی حرمسرای قصر شوش می‌رفت تا از حال و احوال اِسْتَر باخبر شود.‏ (‏اِسْتَر ۲:‏۱۱‏)‏ احتمالاً برخی از خدمتکاران قصر از اِسْتَر برای او خبر می‌آوردند.‏ او پس از شنیدن این خبرها،‏ همچون پدری به اِسْتَر افتخار می‌کرد.‏ چرا؟‏

چون که اِسْتَر،‏ هیجای را چنان تحت تأثیر قرار داد که او از مهر و محبت به اِسْتَر کم نگذاشت.‏ هیجای هفت ندیمه به خدمت او گماشت و بهترین مکان حرمسرا را به او اختصاص داد.‏ در کتاب مقدّس در مورد اِسْتَر می‌خوانیم:‏ « هر که او را می‌دید،‏ تحسینش می‌کرد.‏» (‏اِسْتَر ۲:‏۹،‏ ۱۵‏،‏ مژده برای عصر جدید‏)‏ به طور حتم تنها زیبایی اِسْتَر نبود که دیگران را چنین شیفتهٔ او ساخته بود.‏ پس چه چیز دیگری اِسْتَر را دختری بی‌نظیر می‌ساخت؟‏

برای نمونه در مورد او می‌خوانیم:‏ «اِسْتَر،‏ قومی و خویشاوندیِ خود را فاش نکرد،‏ زیرا که مُرْدِخای او را امر فرموده بود که نکند.‏» (‏اِسْتَر ۲:‏۱۰‏)‏ مُرْدِخای به اِسْتَر گفته بود که نباید در مورد پیشینهٔ یهودی خود با دیگران صحبت کند؛‏ بی‌شک پی برده بود که در دربار پارس،‏ بسیاری علیه قوم یهود پیش‌داوری می‌کنند.‏ اِسْتَر حتی دور از چشم مُرْدِخای،‏ هنوز به پند و نصایحش توجه می‌کرد و عاقل و مطیع بود؛‏ به راستی که این امر دل مُرْدِخای را شاد می‌کرد.‏

جوانان ما نیز می‌توانند دل والدین یا قیّم خود را شاد سازند.‏ آنان ممکن است در محیطی قرار گیرند که اطرافیانشان به امور غیراخلاقی دست می‌زنند یا شرور و ظاهربینند.‏ اما حتی در این محیط،‏ به دور از چشم والدین یا قیّمشان،‏ جوانان می‌توانند از تأثیر بد دیگران دوری کنند و به معیارهای درست پای‌بند بمانند.‏ بدین شکل همچون اِسْتَر دل پدر آسمانی‌شان را شاد می‌سازند.‏—‏امثال ۲۷:‏۱۱‏.‏

هنگامی که زمان آن فرارسید که اِسْتَر به حضور پادشاه برود،‏ او برای زیباتر ساختن خود،‏ اجازه داشت که از هر گونه لوازم آرایش و جواهر آلات مطابق با سلیقهٔ خود استفاده کند.‏ ولی اِسْتَر با آنچه که هیجای در اختیارش گذاشت،‏ قانع بود و درخواست دیگری نکرد.‏ (‏اِسْتَر ۲:‏۱۵‏)‏ احتمالاً اِسْتَر می‌دانست که تنها با زیبای خود نمی‌تواند دل پادشاه را به دست آورد بلکه با خصوصیاتش؛‏ خصوصیاتی همچون فروتنی و متانت که در کاخ سلطنتی به ندرت دیده می‌شد.‏ آیا او با داشتن چنین خصوصیاتی واقعاً مورد قبول پادشاه قرار گرفت؟‏

در کتاب مقدّس آمده است:‏ «پادشاه،‏ اِسْتَر را بیشتر از سایر زنان دوست داشت و اِسْتَر بیش از دختران دیگر مورد توجه و علاقهٔ او قرار گرفت؛‏ به طوری که پادشاه تاج بر سر اِسْتَر گذاشت و او را بجای وشتی ملکه ساخت.‏» (‏اِسْتَر ۲:‏۱۷ ترجمهٔ تفسیری‏)‏ بدون شک،‏ تغییر بزرگی که در زندگی اِسْتَر ایجاد شد،‏ چندان آسان نبود؛‏ او که یک دختر محقّر یهودی بود،‏ حال به مقام ملکهٔ پارس رسیده و همسر پرقدرت‌ترین پادشاه آن زمان شده بود.‏ آیا اِسْتَر چنان مست جاه و مقام شد که غرور و خودپسندی او را فرا گرفت؟‏

به هیچ وجه!‏ اِسْتَر همواره با تواضع مطیع پدرخوانده‌اش،‏ مُرْدِخای ماند و پیشینهٔ یهودی خود را فاش نکرد.‏ بار دیگر نیز او به گفتهٔ مُرْدِخای گوش داد.‏ هنگامی که مُرْدِخای متوجه توطئه‌ای علیه اَخْشُورُش شد،‏ اِسْتَر را از آن مطلع ساخت.‏ او پادشاه را از خطر آگاه کرد.‏ در نتیجه نقشهٔ توطئه‌گران به شکست انجامید.‏ (‏اِسْتَر ۲:‏۲۰-‏۲۳‏)‏ این واقعه نشان می‌دهد که اِسْتَر هنوز فروتن و مطیع بود و بدین شکل ایمانش را به خدا ابراز می‌داشت.‏ در نظر بسیاری،‏ مطیع بودن حسن نیست.‏ آنان سرکشی و نافرمانی را امری عادی می‌دانند.‏ اما کسانی که ایمانشان را به خدا ابراز می‌دارند،‏ مطیع بودن را همچون اِسْتَر گنجی ارزشمند می‌شمارند.‏

ایمان اِسْتَر محک زده شد

مردی به نام هامان در کاخ اَخْشُورُش به جاه و مقام بالاتری رسید.‏ پادشاه او را به عنوان رئیس وزرا و مشاور اصلی خود منصوب کرد و او دوّمین مقام در امپراتوری پارس بود که می‌توانست فرمانی صادر کند.‏ پادشاه حتی قانونی گذراند که همهٔ مردم باید جلوی هامان تعظیم کنند.‏ (‏اِسْتَر ۳:‏۱-‏۴‏)‏ این قانون برای مُرْدِخای مشکل‌آفرین شد.‏ او معتقد بود که باید از پادشاه اطاعت کرد،‏ اما نه به قیمت بی‌احترامی به خدا.‏ هامان یک «اَجاجی» یعنی یکی از نوادگان اَجاج،‏ پادشاه عَمالیقی بود؛‏ پادشاهی که سموئیل نبی او را کشت.‏ (‏۱سموئیل ۱۵:‏۳۳‏)‏ عَمالیقی‌ها،‏ قومی شریر و دشمن یَهُوَه و اسرائیلیان بودند.‏ خدا قوم عَمالیق را محکوم کرده بود.‏ * (‏تثنیه ۲۵:‏۱۹‏)‏ پس چگونه یک یهودی باایمان می‌توانست در مقابل یک عَمالیقی که دارای مقام سلطنتی است،‏ تعظیم کند؟‏ مُرْدِخای نمی‌توانست چنین کند.‏ او بر سر اعتقادش ماند.‏ در طول تاریـخ،‏ مردان و زنان باایمانی زندگی خود را به خطر انداخته‌اند تا از این قانون کتاب مقدّس پیروی کنند که می‌گوید:‏ «خدا را باید بیش از انسان اطاعت کرد.‏»—‏اعمال ۵:‏۲۹‏.‏

هامان غضبناک بود.‏ * او تنها به این راضی نبود که راهی پیدا کند که مُرْدِخای را بکشد،‏ بلکه می‌خواست نسل یهودیان را از روی زمین بردارد!‏ هامان با پادشاه صحبت کرد و یهودیان را از چشم او انداخت.‏ بدون اینکه مستقیماً از قوم یهود نامی برد،‏ آنان را بی‌ارزش خواند که «در میان قوم‌ها .‏ .‏ .‏ پراکنده و متفرّق می‌باشند.‏» از این بدتر،‏ ادعا کرد که آنان از قوانین پادشاه سرپیچی می‌کنند و سرکشانی خطرناکند.‏ او به پادشاه پیشنهاد کرد که مبلغی هنگفت را به خزانهٔ سلطنتی اهدا می‌کند تا با آن بتوانند تمامی یهودیان را در امپراتوری پارس قتل عام کنند.‏ اَخْشُورُش به او انگشتر مُهردار خود را داد که در این مورد هر گونه فرمانی را صادر کند.‏—‏اِسْتَر ۳:‏۵-‏۱۰‏.‏

به زودی،‏ پیام‌رسانانی سوار بر اسب،‏ شتابان به گوشه و کنار امپراتوری پارس رفتند تا فرمان قتل یهودیان را به آنان اعلام کنند.‏ تأثیر اعلام این فرمان را بر یهودیان تبعیدی که از بابل به اورشلیم مراجعت کرده بودند،‏ تصوّر کنید!‏ این یهودیان به سختی در حال بازسازی این شهر بودند؛‏ شهری که دیوارهای دفاعی‌اش هنوز ویران بود.‏ مُرْدِخای پس از شنیدن این خبرِ هولناک،‏ شاید به این گروه از یهودیان و به دوستان و بستگانش در شوش فکر می‌کرد.‏ او از شدّت ناراحتی و آشفتگی،‏ لباس خود را پاره کرد،‏ پلاسی (‏لباسی از جنس گونی)‏ بر تن کرد و خاکستر بر سرش ریخت.‏ سپس،‏ در وسط شهر با صدای بلند گریه و زاری سر داد.‏ در این زمان،‏ هامان با پادشاه نشسته،‏ شراب می‌نوشید،‏ بدون اینکه از اندوه و ناراحتی‌ای که بر سر بسیاری از یهودیان و دوستانشان در شوش آورده بود،‏ خم به ابرو آورد.‏—‏اِسْتَر ۳:‏۱۲–‏۴:‏۱‏.‏

مُرْدِخای می‌دانست که باید کاری انجام دهد.‏ اما از دستش چه برمی‌آمد؟‏ اِسْتَر از درد و رنج او باخبر شد و برایش لباسی فرستاد.‏ ولی مُرْدِخای آن را نپذیرفت زیرا که نمی‌خواست تسلّی گیرد.‏ شاید مدت‌ها بود که فکر می‌کرد که چرا خدایش یَهُوَه اجازه داد که اِسْتَر عزیزش از او جدا شود و ملکهٔ پادشاهی بت‌پرست گردد.‏ حال کم‌کم می‌فهمید که موضوع از چه قرار است.‏ مُرْدِخای به اِسْتَر پیامی فرستاد و به او التماس کرد که از «قوم خویش» دفاع و نزد پادشاه برای آنان شفاعت کند.‏—‏اِسْتَر ۴:‏۴-‏۸‏.‏

اِسْتَر از شنیدن این پیام مضطرب شد.‏ حال می‌بایست بیشتر از همیشه ایمانش را به خدا حفظ می‌کرد.‏ ترس و دلهرهٔ اِسْتَر را می‌توان در پاسخش به مُرْدِخای دید.‏ او به مُرْدِخای قانون پادشاه را یادآور شد:‏ اگر کسی بدون احضار پادشاه نزد او رود،‏ محکوم به مرگ است.‏ فقط زمانی که پادشاه عصای طلایی خود را به طرف شخص دراز کند،‏ او زنده خواهد ماند.‏ اگر اِسْتَر نزد پادشاه می‌رفت آیا دلیل موجهی وجود داشت که پادشاه به او رحم کند؟‏ آیا با توجه به عاقبت وَشتی،‏ او می‌توانست از این مهلکه جان سالم بدر برد؟‏ اِسْتَر به مُرْدِخای گفت که پادشاه به مدت ۳۰  روز است که او را به حضور خود  فرا نخوانده است.‏ این دلیلی بود که اِسْتَر فکر کند که شاید این پادشاهِ دمدمی مزاج دیگر علاقهٔ چندانی به او ندارد.‏ *‏—‏اِسْتَر ۴:‏۹-‏۱۱‏.‏

مُرْدِخای به اِسْتَر دلگرمی داد و ایمان او را تقویت کرد.‏ او به اِسْتَر گفت اگر او دست به کار نشود،‏ مطمئناً قوم یهود از طریق دیگری نجات پیدا خواهد کرد.‏ سپس به او یادآور شد که وقتی که سیل آزار و اذیت آغاز شود،‏ جان او نیز مثل سایر یهودیان در خطر خواهد بود.‏ به راستی که مُرْدِخای ایمان عمیق خود را به یَهُوَه ثابت کرد؛‏ ایمان به خدایی که هیچ گاه اجازه نمی‌دهد که قومش از میان رود و وعده‌هایش بی‌نتیجه ماند.‏ (‏یوشَع ۲۳:‏۱۴‏)‏ سپس مُرْدِخای به اِسْتَر چنین گفت:‏ «کسی چه می‌داند،‏ شاید برای همین زمان ملکه شده‌ای.‏» (‏اِسْتَر ۴:‏۱۲-‏۱۴‏،‏ ترجمهٔ تفسیری‏)‏ مُرْدِخای کاملاً به یَهُوَه خدا اعتماد داشت.‏ آیا ما نیز چنین اعتمادی به خدا داریم؟‏—‏امثال ۳:‏۵،‏ ۶‏.‏

ایمانش بر ترس از مرگ،‏ غلبه یافت

لحظات سرنوشت‌ساز زندگی اِسْتَر نزدیک بود.‏ او از مُرْدِخای خواست که به سایر یهودیان بگوید که آنان نیز همراه او سه روز،‏ روزه گیرند.‏ اِسْتَر پیامش را با گفته‌ای ساده به اتمام رساند که ایمان و شجاعت او را تا به امروز طنین‌افکن ساخته است.‏ او گفت:‏ «اگر کشته شدم،‏ بگذار کشته شوم!‏» (‏اِسْتَر ۴:‏۱۵-‏۱۷‏،‏ ترجمهٔ تفسیری‏)‏ اِسْتَر حتماً در طی این سه روز،‏ بیش از هر زمان دیگری در زندگی‌اش به خدا دعا و استغاثه کرد.‏ حال آن لحظهٔ حساس فرارسیده بود.‏ او یکی از فاخرترین لباس‌هایش را پوشید و تمام سعی‌اش را کرد که خود را برای پادشاه زیبا و آراسته سازد.‏

همان طور که در ابتدای این مقاله به آن اشاره کردیم،‏ اِسْتَر راهی سرسرای سلطنتی شد.‏ به طور حتم،‏ نگرانی تمام وجودش را گرفته بود اما در عین حال با دل و جان دعا می‌کرد.‏ اِسْتَر وارد اندرونی کاخ شد.‏ از آنجا می‌توانست اَخْشُورُش را که بر تخت سلطنتی‌اش نشسته بود،‏ ببیند.‏ شاید سعی می‌کرد که از راه دور حالت چهرهٔ او را بخواند؛‏ چهره‌ای که زیر موهای حلقه‌حلقه و ریش مرتب او پنهان بود.‏ هر لحظه برایش مثل یک عمر می‌گذشت.‏ اما بالاخره آن لحظهٔ حساس فرارسید؛‏ نگاه شوهرش به او افتاد.‏ حتماً از دیدن اِسْتَر متعجب شد ولی نگاهی آرام داشت.‏ عصای طلایی‌اش را به سمت او دراز کرد!‏—‏اِسْتَر ۵:‏۱،‏ ۲‏.‏

حال اِسْتَر می‌توانست نزد پادشاه رود؛‏ پادشاه آمادهٔ شنیدن گفته‌های او بود.‏ اِسْتَر از خدا و قومش دفاع کرد و برای تمامی پرستندگان خدا در طول تاریخ،‏ ایمانی بی‌نظیر از خود بجا گذاشت.‏ اما حضور اِسْتَر در مقابل پادشاه تازه شروع کار بود.‏ حال او چگونه می‌توانست پادشاه را متقاعد سازد که هامان،‏ مشاور عزیزش یک شیّاد است؟‏ برای نجات قومش چه کاری می‌توانست انجام دهد؟‏ در مقاله‌ای که در آینده به چاپ می‌رسد،‏ این سؤالات را بررسی خواهیم کرد.‏

‏[پاورقی‌ها]‏

^ بند 3 شوش،‏ نامی امروزی برای شُوشَن یا شوشان است.‏

^ بند 4 بسیاری اَخْشُورُش را همان خشایارشای اوّل می‌دانند که در اوایل قرن پنجم پیش از میلاد،‏ بر امپراتوری پارس فرمانروایی می‌کرد.‏

^ بند 24 از آنجا که «بازماندگان» عَمالیقی‌ها در روزگار حِزْقِیال پادشاه نابود شدند،‏ شاید هامان یکی از آخرین عمالیقی‌هایی بود که در آن زمان زندگی می‌کرد.‏—‏۱تواریخ ۴:‏۴۳‏،‏ ترجمهٔ تفسیری.‏

^ بند 25 هامان ۱۰٬۰۰۰ سکهٔ نقره به خزانهٔ سلطنتی اهدا کرد که ارزش امروزی آن برابر با صدها میلیون دلار است.‏ اگر اَخْشُورُش،‏ همان خشایارشای اوّل باشد،‏ مبلغ اهدایی هامان،‏ احتمالاً برای او چشمگیرتر بوده است؛‏ چون که اَخْشُورُش در جنگ مصیبتباری علیه یونانیان،‏ مبلغ هنگفتی را از دست داده بود که ظاهراً پیش از ازدواج با اِسْتَر بود.‏

^ بند 28 خشایارشای اوّل به این معروف بود که اخلاقش ناگهان تغییر می‌کند و بی‌رحم و خشن می‌شود.‏ هرودوت تاریخ‌نگار یونانی،‏ از جنگ خشایارشای با یونانیان گزارشاتی را ثبت کرده است.‏ پادشاه دستور داده بود که پل شناوری در میان تنگهٔ داردانل بسازند.‏ زمانی که توفانی این پل را از میان برد،‏ خشایارشای دستور داد که سر از تن مهندسین این پل جدا کنند و حتی آب داردانل را با شلاق زدن و لعن کردن،‏ «تنبیه» کنند.‏ همزمان،‏ وقتی که یک مرد ثروتمند از او تمنا کرد که پسرش را از رفتن به خدمت سربازی معاف کند،‏ خشایارشای دستور داد که پسر را دو شقه کنند و برای درس عبرت آن را در معرض دید قرار دهند.‏

‏[تصویر در صفحهٔ ۲۱]‏

مُرْدِخای حق داشت که به دخترخوانده‌اش افتخار کند

‏[تصویر در صفحهٔ ۲۲]‏

اِسْتَر می‌دانست که صفاتی همچون حکمت و تواضع،‏ بسیار مهم‌تر از ظاهری زیباست

‏[تصویر در صفحهٔ ۲۴،‏ ۲۵]‏

اِسْتَر برای دفاع از قوم خدا،‏ جانش را به خطر انداخت